باید کنار خاطره ها ایستاد
باید کنار خاطره ثاقب را
در گوش ساعات و سال
در گوش سالها و سفرها خواند
باید تمام سفرها را با نام خاطره آغازید
ای خوب روزگار شیدایی
در دل هوای با تو بودن
در سر هوای تو را دیدن
بعد از تو، روزهای من
ستوه و تنهایی است
بعد از تو پنجره غمگین است
بعد از تو ، خآطره ها و سراب دیدارت
بعد از تو سال من قرنی
بعد از تو ساعتم سالیست
بعد از تو خاطره های تو خواهد ماند
بعد از تو.... بی تو.... هر آوازی
آواز یاد تو و ....درد پاییز است
بعد از تو فصل پاییز است
بعد از تو ...فصل پاییز است ...
سردی نگاهو بشکن فاصله سزای ما نیست
تو بمون واسه همیشه این جدایی حق ما نیست
بودن تو آرزومه حتی واسه یه لحظه
میمیرم بی تو
خوندن من یه بهانس یه سرود عاشقانس
من برات ترانه میگم تا بدونی که باهاتم
تو خود دلیل بودنم بی تو شب سحر نمیشه
میمیرم بی تو
من عشقت رو به همه دنیا نمیدم
حتی یادت رو به کوه و دریا نمی دم
با تو میمونم واسه همیشه
اگه دنیا بخواد من وتو تنهابمونیم
واست میمیرم جواب دنیا رو میدم
با تو میمونم واسه همیشه
مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
روزی از این تلخ وشیرین های روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای زامروزها ، دیروزها!
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه های همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
عد از عمری دل سپردن ، رنگ را فهمیده ایم
زخم های آشنا با سنگ را فهمیده ایم
پرده ی سرد کدورت بینمان دیوار شد
مرزهای مبهم نیرنگ را فهمیده ایم
داغ صد جرم نکرده مهر پیشانی ماست
یورش تهمت ، هجوم انگ را فهمیده ایم
این غبار زنگ از ایل و تبار زخم نیست
فرق های بین زخم و زنگ را فهمیده ایم....
زخمهای قلبمان را فاصله درمان نکرد!
تا بلوغ واژه ها فرسنگ را فهمیده ایم
هر کسی زخم زبانش را لباس پند داد
نازنینم شیوه های جنگ را فهمیده ایم
در گلوی کوچه ها فریادمان در سینه مرد
ارتباط دشنه و پس کوچه های تنگ را فهمیده ایم
قامت مغرورمان در خود شکست و حیف حیف
دیر مفهوم کریه ننگ را فهمیده ایم......
من یک دوزخ دور افتاده ام که آتشها هم از هم نشینی با من میگریزند .
یک حسرت قدیمی یک نفرت تکراری یک تنهایی بی حاصل
من یک تاریکی مبهم که هیچ ستاره ای دوست ندارد با من دوست شود
یک تصویر رنگ و رو رفته در قابی فرسوده . یک کاسه خالی از شبنم.
من یک خیال خامم . یک وسواس بیهوده . یک آرزوی موهوم .
یک شوربختی محتوم که میترسم خود را در آینه تماشا کنم.¡
من یک سرگزشت دردناکم .یک سرنوشت شوم .یک باغچه زشت
که در برزخ معلق مانده ام .یک کابوس ترسناک .
یک رویای آشفته.
و اگر چه دوزخم و اگر چه جز باد چیزی در دست ندارم .امّا تو را دوست دارم
و بهشت گمشده ام را در چشمان تو میجویم و در حرفهایت که به رنگ
وحی و عطش از کنارم عبور میکنند اقامت میکنم
در غیبت تو هزاران عشق دست نخورده صدها افسانه ناگفته ویک یوسف
متولد نشده حضور دارند
اگر چه پیراهنم را از شاخه های دوزخ بافته اند امّا عطر بهشتی تو
در تک تک سلولهایم خانه دارند .اگر چه یک علف هرزم امّا اگر صبحگاهان
صدایم کنی از پشت درخت های نارون قد میکشم
و لاله وار به سوی تو می آیم .....
چه شام ها که چراغم فروغ ماه تو بود
پناهگاه شبم گیسوی سیاه تو بود
اگر به عشق تو دیوانگی گناه من است
زمن رمیدن و بیگانگی گناه تو بود
دلم به مهر تو یکدم غم زمانه نداشت
که این پرنده خوش نغمه در پناه تو بود
عنایتی که دلم را همیشه خوش میداشت
اگر نهان نکنی لطف گاهگاه تو بود
بلور اشک به چشمم شکست وقت وداع
که اولین غم من آخرین نگاه تو بود
اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیست
اکنون که پاهایم توان راه رفتن ندارد
برگرد
باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را
باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا
باز هم شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده.
بگذار در آغوشت آرامش را به دست آورم
بدان که روحم از همه دردها خسته شده.
بدان که با آمدنت غم برای همیشه مرا ترک خواهد کرد