احتیاجی به شمردن ثانیه ها نیست،
ساعت هاست که عبور دردناک ثانیه ها
را روی شقیقه هایم احساس می کنم
تیک تاک...
چشم باز می کنم هنوز شب است و تاریکی .
چشمهایم را می بندم،
ظرف زمان لبریز تیک تاک ثانیه هاست
و من لبریز درد...
گوش می سپارم در پی آواز آشنای
پرندگان فلوت زن اما جز قار قار محو
کلاغی گمشده صدایی به گوش
نمی رسد...
کنار پنجره می نشینم در جستجوی
طلایی آفتاب ،
روز را نگاه می کنم،
روز خاکستری است !
درختان خاکستری اند!
دوباره نگاه می کنم ,آسمان باید
که آبی باشد، درختان سبز ...
اما همه چیز خاکستری است!
فکر می کنم !
این منم که خاکستری ام؟
فکر می کنم تا به یاد آورم
غمگینم؟ خوشحالم؟
اما جز تپش بی وقفه ی درد هیچ نیست
به رختخواب خاکستری ام باز می گردم
چشمان خاکستری ام را می بندم
شاید که خواب های سبز ببینم ...
.
دستم نه،
اما دلم به هنگام نوشتن نام تو می لرزد!
نمی دانم چرا
وقتی به عکس ِ سیاه و سفید این قاب ِ طاقچه نشین
نگاه می کنم،
پرده ی لرزانی از باران و نمک
چهره ی تو را هاشور می زند!
همخانه ها می پرسند:
این عکس کوچک ِ کدام کبوتر است،
که در بام تمام ترانه های تو
رد ِ پای پریدنش پیداست؟
من نگاهشان می کنم،
لبخند می زنم
و می بارم !
من از این فاصله ها فاصله ها دلگیرم
دلم برای دوست داشتنت تنگ خواهد شد
دلم برای آرامش آغوشت تنگ خواهد شد.
دلم برای تنهایی و منتظر زنگ تلفن تو ماندن
تنگ خواهدشد دلم برای شادی آمدنت
و درد رفتنت تنگ خواهدشد و پس از مدتی
دلم برای دلتنگی برای دوست داشتن تو
تنگ خواهد