می خوام بلند داد بزنم که زندگیم فقط تویی
خوبی ها رو جمع بزنم بگم دل و جونم تویی
بدی رو تفریق بکنم به عشق ضریب 2 بدم بگم که توی زندگیم فقط تویی
نمیزارم کسی بیاد جذر محبت بگیره
زودی بهش توان میدم تا عشقمون جون بگیره
اینو بدون هر جا باشم عشق تو تقسیم نمیشه
معادله ی عشقمون بدون تو حل نمیشه
انقدر دوست دارم شماره ها خسته میشن
تا نهایت میرن و با چشم تو بسته میشن
انقدر دوست دارم بشنوی خندت میگیره
تو نگاه میکنی و دلم تو چشمات می میره
انقدر دوست دارم دیوونه بازی میکنم
کلکم شاکی نشو من تو را راضی میکنم
قیمت چشمای تو قلب منه اندازه نیست
واسه دوست داشتن تو نیازی به اجازه نیست
انقدر دوست دارم حوصلت را سر میبرم
یه روزی نیای بگی دیگه تو رو دوست ندارم
و مرا یاد کن
و مرا صدا کن که صدای تو خوب است
صدای تو سبزینهی آن نگاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید
.و من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم
.بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد
و خاصیت عشق این است
خاطره ای از فردا
یک شب بی هیاهو و آرام کنار پنجره
در آغوش سرد و بی روح خیالات مبهم و بی بنیاد منتظر روزان تشنج زا
مرگ یک شهاب سنگ را به چشم خواهی دید کنار در در غوغای تنهایی خویش
چشم به راه یک خاطره تلخ خواهی نشست کنار همگان
در میان قهقهه های دوستان به انزوا خواهی رسید تا اینکه یک روز
زیر سایه درختان بی برگ با سوز باد کوچ خواهی کرد
آن وقت است که صدای بی صدای نجواهایت را خواهم شنید
ضربه های خسته پاهایت را روی زمین یادگاری خواهم داشت
سنگینی نگاه هایت را حمل خواهم کرد
زیبایی کلیشه ایت را از نو خواهم کشید
تا شاید
سکوت و نگاه را با هم
می خواهم تو را صدا بزنم ولی زبان ندارم می خواهم به سویت بیام ولی
توان ندارم می خواهم تو را ببینم ولی چشم ندارم من در قلبم تو را دارم پس ب
ا قلبم تو را صدا می زنم و با قلبم به سوی تو می آیم وبا قلبم تو به تو نگاه می کنم
هنوز گریه هایم را زیر باران پنهان می کنم
باز در انتظارم که بیایی
بیا تا پیش از این نگاهم غریب نماند
بیا تا پیش از این نگاهم غریب نماند
برای تو می نویسم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است.
تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق می زند در کویر قلبم از تو برای تو می نویسم .ا
ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم تا مثل باران هر صبح برایت شعری سرودم .
آن هنگام زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم و به شوق تو اشک می ریختم اشک می شد و بر صورت مه آلودت می لغزیدم تا شاید جاده ای دور .
هنوز بوی خوب بهار را وقتی از آن می گذشتی در خود داشته باشد که مرهمی باشد برای دلم .
بیا و از کنار پنجره دلم عبور کن تویی که در ذهن خسته همیشه بهاری .