مینویسم،مینویسم از تو
تا تن کاغذ من جا دارد...
با تو از حادثه ها خواهم گفت
گریه این گریه اگر بگذارد
به خدا گریه این گریه اگر بگذارد
گریه این گریه اگر بگذارد
با تو از روز ازل خواهم گفت
فتح معراج ازل کافی نیست
با تو از اوج غزل خواهم گفت
مینویسم،همه ی هق هق تنهایی را
تا تو از هیچ، به آرامش دریا برسی
تا تو از همهمه همراه سکوتم باشی
به حریم خلوت عشق، تو تنها برسی
مینویسم،مینویسم از تو
تا تن کاغذ من جا دارد...
مینویسم همه ی با تو نبودن هارا
تا تو از خواب مرا به با تو بودن ببری
تا تو تکیه گاه امن خستگی ها باشی
تا مرا باز به دیدار خودِ من ببری
مینویسم،مینویسم از تو
تا تن کاغذ من جا دارد
تو اینجا نیستی و از چشمان من
هر روز
ابر و غبار حادثه
می بارد
اگر آمدی
چتر گیسوانت یادت نرود
هر انچه هست و هر انچه بود.هر انچه دیروزمان را ساخت و به فردا فردایی بخشید
امروز خواهد مرد. من میترسم . من از خاطره شدن بیم دارم. از گم شدن در قلب
ثانیه ها.مرا به دست خاطره ها مسپار.که نمی خواهم امروزم واقعیت باشم و فردا خاطره
.بگذار در طلوع هر سلام خورشید چشمانت جاری باشم
که تو برای من بال پروازی
کابوس تورا فراموش خواهم کرد .....
حس غریبی داشتم از آن روز سر بر شانه هایم نهادی نگاهی انداختی ..... خندیدی .....
من گریستم ...... فریاد بر آوردی...... سکوت کردم.....!
کوله باری از درد ..... خسته از زمانه ..... آدم ها ..... حتی خودت !
به چشمانم خیره شدی ..... چشمکی زدی ....... دیوانه کردی مرا ..... دوباره
خندیدی اینبار من نیز خندیدم ...... دستانم را به چشمانت هدیه کردم ..... بوسیدی ..... گریه کردم .....
تو نیز گریستی ........ دقایقی گذشت ...... در آغوش تو آرام گرفتم ......
لحظه ای سکوت میان من و تو غوغایی کرد ....... تا به خود آمدم با هم رفته بودیم ......
نامت را پرسیدم ......از دل ..... از همین آدم ها ...... همه گفتند ...... تنهایی .....!
دیگر میدانم که خیلی تنهایم ...... خیلی
کارامروزم نیست که بغض می کنم به حرفهایی که نمی فهممشان!
لج میکنم باخاطره هایی که نمی خواهمشان!
ومی شکنم
زیربارنگاههایی که نمی شناسمشان!
تومی دانی٬
چرافاصله اینهمه دور و
گریه اینهمه فراوان و
خانه اینهمه سوت و کوراست؟
تو می دانی
چه شدراه دریا را گم کردیم؟
چه شدنفسهایمان بوی غربت گرفت؟
ازمن نپرس!!!
من سالهاست تنها چشمان تورا می خوانم.
بامن از دریا
ازباران
ازخواب خوش کبوتران مهاجر
بامن از هرآنچه در سینه داری سخن بگو.
من نیزخواهم گفت.
برایت ازدل بیقرار و
پای جامانده در راه و
خوابهای بی توکابوس و
هرآنچه در سینه دارم خواهم گفت.
خواهم گفت:
عطردریا که در کوچه می پیچد
می فهمم آمده ای.
واعتراف خواهم کرد:
چشمان تو اگر نبود
کافر می شدم به خدایی که سیاه را آفرید!