برگرد ای غریبه من بیمار نگاه خاموشت هستم و جاودانه دوستت دارم.
دوستت دارم حتی اگر به چشمان خیسم بخندی.
دوستت دارم حتی اگر دلت از سنگ باشد.حتی اگر هیچ احساسی بر من نداشته باشی.
چرا باور نداری که به تو نیاز دارم.؟
منی که قلبی ویرانه دارم ودلی سوخته٬منی که ساحل دریای دلم طوفانی است.
امواج غم در دلم زیر و زبر میشود نیاز به تو دارم که قلبم را با محبتوعشق ات صفا دهی٬ دل سوخته ام را با نگاه نافذت جان دهی وساحل دلم را آرامتر از همیشه کنی!!!!!!!!
کاش می شد تا ابد در شهر سکوت خودم هزاران بار به تو بگویم :دوستت دارم
کاش می شد قناری عشق تو را تا ابد در قفس دلم به اسارت بکشم٬وهیچ نگذارم که تو بفهمی چقدر دوستت دارم.
کاش در کنارت بودم تا این همه احساس تنهائی نمیکردم واز فراق وهجران تو درد جانکاهی دلم را نمی فسرد.
تا قبل از این نمی دانستم شبهای فراق چقدر طولانی وتاریک وروز های آن ابری و بارانی است.
اما با دوری از تو از تنها عشقم از آموزگار هجرت این درسها را فرا گرفتم.واکنون از طول ثانیه های بی تو بودن در آینده نیز خبر دارم.
اما روز اولی که دل به تو بستم همه این مصائب و مشکلات را میدیدم باور کن همان روز به خودم گفتم:
ای دل عاشق شدی؟ غم هایت مبارک
بازخوانی حسرت ها و امیدهای از دست رفته کاری بیهوده است
من به فردا امید دارم.....
و می دانم گذران لحظه ها از پیش تعیین شده است
لحظه ها می گذرند و ما باید همانند بیننده ای
به نظاره بنشینیم آنچه را می گذرد .
سرنوشت از پیش رقم خورده است
نباید غصه ای خورد....
من راز لحظه ها را می دانم
و انتظار را دوست دارم....
برای آمدنی نو و تازه ...
دیده بر هم نه و رویای مرا باور کن
آخرین فصل تماشای مرا باور کن
دلم از این قفس تنگ به تنگ آمده است
وسعت سبز تمنای مرا باور کن
غصه ها دارم و از تنگدلی می خوانم
تلخی نغمه ی زیبای مرا باور کن
می تپد این دل دیوانه هنوز ای ساقی
جرعه ای می ده و دنیای مرا باور کن
جسم بی تاب و تبم را که سپردی بر باد
روح آواره و شیدای مرا باور کن
سری از پنجره ی ابر ، برون آر ای ماه
به خدا ، وحشت شبهای مرا باور کن
خلوت خاطر این گوشه نشینان دریاب
فصل طوفانی غوغای مرا باور کن
باورت کرده ام ای خوبتر از هر چه که هست
به نگاهی غم فردای مرا باور کن
در اوقات تنهایی همیشه به این می اندیشم که اوج تنهایی چه زمانیست گاه ساعتها
به نقطه ای خیره می شوم وبه این می اندیشم که اوج تنهایی لحظه های بی کسی وتنهایی
به هنگام غروب است ؟
وگاه با خود می گویم اوج تنهایی زمانیست که بین ازدحام جمعیتی مات ومبهوت چهر های نا آشنا
را می بینی ودریغ از یک نگاه آشنا ویا یک نگاه مهربان وبعد دوباره فکر می کنم
شاید در سکوتی مرگبار در گوشه اتاق نشسته باشی وبا خاطرات گذشته در مسیر آنروزها
سیر می کنی . . .بازهم اونجا اوج تنهایی نیست
اگر کسی میان هزار تا آدم باشد وکسی با او حرف نزند وتنها باشد وخاطراتی در ذهنش تداعی نشود
وبداند که یادی از او در خاطر کسی نیست باز هم اونجا اوج تنهایی نیست ؟
اگر بیاد خدا باشی می تونی با هاش درد دل کنی وتنها نباشی
پس خدایم خدای خوب ومهربانم در این تنهایی مطلق خاکی آخرین حرفهایم را تو بشنو :
می دانستم روزی خواهد رسید که نام مرا از یاد خواهی برد ویاد مرا به فراموشی می سپاری
امروز تمام خاطرات من وتو در ذهن کوچک تو مدفون خواهد شد امروز خاطره ها باید بمیرند
امروز تو می روی به سوی خوشبختی و خنده های یت چهر هات را زیباتر می نماید
تو می روی من وقلب شکسته ام برایت آرزوی خوشبختی می کنیم
آری اینست رسم روزگار
که همیشه یکی تنها بماند . . .
همیش زندگی را به مانند گودالی گود وعمیق می دیدم که رودخانه ای از وسط آن می گذرد
فردی تنها در آن سوی دره انتظار کسی رو می کشد
پس باید پلی ساخت تا به اوج خوشی ها برسی من وتو با عشق وخاطرات خود پلی ساخته بودیم
به روی دره وحشتناک که هر روز از رواین پل رد می شدیم
ومن پس از این در هر غروب به پل ویران شده پشت سر نگاه می کنم
برو خوشبخت زندگی کن به پشت سر نگاه نکن
زندگی فقط آینده را دارد پس روی گردان از کنار ویرانه عشقمان بگذر که من گذشتم . . .