دیده بر هم نه و رویای مرا باور کن
آخرین فصل تماشای مرا باور کن
دلم از این قفس تنگ به تنگ آمده است
وسعت سبز تمنای مرا باور کن
غصه ها دارم و از تنگدلی می خوانم
تلخی نغمه ی زیبای مرا باور کن
می تپد این دل دیوانه هنوز ای ساقی
جرعه ای می ده و دنیای مرا باور کن
جسم بی تاب و تبم را که سپردی بر باد
روح آواره و شیدای مرا باور کن
سری از پنجره ی ابر ، برون آر ای ماه
به خدا ، وحشت شبهای مرا باور کن
خلوت خاطر این گوشه نشینان دریاب
فصل طوفانی غوغای مرا باور کن
باورت کرده ام ای خوبتر از هر چه که هست
به نگاهی غم فردای مرا باور کن
وبلاگ خیلی قشنگ و نازی داری....موفق باشی..خوشحال می شم به من هم یه سر بزنی..«من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم»