به انتظار نشسته ایم...

وقتی او آمد درهای قلبم را به رویش گشودم
و همچون کودکی بی ریا و به دور از تزویر با آغوشی باز پذیرایش شدم
غریبه ای را که فرسنگ ها از من دور بود.
او قدم به دنیایم گذاشت اما با سنگدلی شاخه های درخت زندگی ام را شکست
بی آنکه حتی از نگاه مهربان باغبان شرم کند.
پروردگار مهربانم از آسمان نیلگونش نظاره گر بی وفایی هایش بود
و صدای شکسته شدن شاخه هایم را می شنید.
اما من و باغبان با محبتم حتی آفتاب و آب چشمه را به روی نا مهربانی هایش
نبستیم.
به این امید که هم رنگمان شود.
اما او از جنس ما نبود.
او همچون گردباد وزید
شاخه هایم را شکست و شکوفه هایم را پراکند.
به امید آنکه از ما فراتر رود.اما...
مثل همه طوفانها مثل همه گردبادهای تلخ آمد.
تلخی کرد و رفت.
زمستان بود و من صدای قدم هایش را به روی برگهای خشک
که دورتر و دورتر می شد شنیدم.
او رفت.حالا من و همه نهال ها و بوته ها به امید بهاری دیگر
مثل بهاران سال گذشته بار دیگر به امید شکفتن دوباره
به انتظار نشسته ایم...
اما نه با او...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد