تا لحظه ی مرگ!



از وقتی که مردم دلتنگی هایم چندین برابر شده است.

یادت هست؟

حتی آن روزها که تمام ثانیه هایش را برای با تو بودن خرج می کردم٬

آرام و بی صدا می گفتمت:

دلتنگم.

و این دلتنگی لعنتی هیچگاه رهایم نکرد٬ تا لحظه ی مرگ!

دوستت دارم٬ شیرین ترین کلمه ایست که در این مکان عجیب و غریب برایت می نویسم.

وقتی تازه زیرخاکی شدم قدیمی تر ها تشر می زدند

که چرا هنوز هم به آن بالا فکر می کنی؟

در این جا اندیشیدن به آن بالاها چندان خوشایند نیست.

هنوز موریانه ها به چشمانم نرسیده اند.

می دانی؟  من نگران قلبم هستم

اگر آن را هم بخورند دیگر با کجای وجودم باید دوستت داشته باشم؟

اینقدر از من نترس شب سوم بعد از مرگم

آمدم به خوابت که همین را بگویم، اما از ترس جیغ زدی و از خواب پریدی.


نفهمیدم چرا تا این حد وحشت کردی ! اما ببین...

به خدا من همان عاشق سابقم فقط...

فقط کمی مرده ام !
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد