کارامروزم نیست که بغض می کنم به حرفهایی که نمی فهممشان!
لج میکنم باخاطره هایی که نمی خواهمشان!
ومی شکنم
زیربارنگاههایی که نمی شناسمشان!
تومی دانی٬
چرافاصله اینهمه دور و
گریه اینهمه فراوان و
خانه اینهمه سوت و کوراست؟
تو می دانی
چه شدراه دریا را گم کردیم؟
چه شدنفسهایمان بوی غربت گرفت؟
ازمن نپرس!!!
من سالهاست تنها چشمان تورا می خوانم.
بامن از دریا
ازباران
ازخواب خوش کبوتران مهاجر
بامن از هرآنچه در سینه داری سخن بگو.
من نیزخواهم گفت.
برایت ازدل بیقرار و
پای جامانده در راه و
خوابهای بی توکابوس و
هرآنچه در سینه دارم خواهم گفت.
خواهم گفت:
عطردریا که در کوچه می پیچد
می فهمم آمده ای.
واعتراف خواهم کرد:
چشمان تو اگر نبود
کافر می شدم به خدایی که سیاه را آفرید!