هراسی نیست از این امید که ارزش صبوری ندارد
و دل بستنی که از دل این همه سکوت بر می خیزد رفتنی ست
وقصه ها پر می شود از غصه ها و گلایه ها.
عادت می کنیم به مرگی که در چشمان خواب آلوده مان می خندد
وپریشانی را به بازی می گیرد.
سایه ها رهایمان نمی کنند.
غریبه می شوند دست هایی که گله از دلسوزی می کردند
و من و تو خسته می شویم از آن اشاره های دورادوی
که آزادی را در تقدیر ما می شکند
ولی ما تن می دهیم به تمام فاصله ها...