ایستگاه عشق و عاشقی

من گرفتار سنگینیه سکوتی هستم

که گویا قبل از هر فریادی لازم است

من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت

در تهاجم با زمان اتش زدم کشتم

من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم

یک کلام در جزوههایم هیچ ننوشتم

من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم

تا تمام خوبها رفتند خوبی ماند در یادم

من به عشق منتظر بودن همه صبرو قرارم رفت

بهارم رفت       عشقم مرد        یارم رفت 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد