ما همدیگر را در آن جاده سرسبز دیدیم و با یک نگاه عاشق و دل باخته هم شدیم و با هم سوگند یاد کردیم که برای همدیگر بمانیم و نگذاریم کسی ما را از هم جدا کند و با هم در آن جاده سرسبز قدم می زدیم و از آرزوهایمان برای یکدیگر می گفتیم مدتی گذشت و من آنقدر دوستت داشتم و عاشقت بودم که یک دفعه از این رو به آن رو شدی و کم کم فهمیدم که دلت را به دست دیگری سپردی و تمام عهد و پیمانی که با هم بستیم همه دروغی بیش نبود و تمام برگ های سبز زندگیم یک باره زرد شد و همگی ریخت و بار دیگر نا امید و دل شکسته شدم مگر گناه من چیست ؟ که باید دل کوچکم باز هم بشکند حالا که عاشقت شدم حالا که نمی توانم فراموشت کنم می خواهی بروی و مرا تنها بگذاری .