خداحافظی
فردا اگر ز راه نمی آمد من تا ابد کنار تو می ماندم
من تا ابد ترانه عشقم را در آفتاب عشق تو می خواندم
در پشت شیشه های اتاق تو آن شب نگاه سرد سیاهی داشت
دالان دید گاه تو در ظلمت گویی به عمق روح تو راهی داشت
لغزیده بود در مه آیینه تصویر ما شکسته و بی آهنگ
موی تو رنگ ساقه گندم بود موهای من ، خمیده و قیری رنگ
رازی درون سینه من می سوخت می خواستم که با تو سخن گوید
اما صدایم از گره کوته بود در سایه ، بوته ، هیچ نمی روید !
ز آنجا نگاه خسته من پر زد آشفته گرد پیکر من چرخید
در چارچوب قاب طلایی رنگ چشم (( مسیح )) بر غم من خندید
دیدم اتاق در هم و مغشوش است در پای من ، کتاب تو افتاده
سنجاق های گیسوی من آنجا بر روی تختوخاب تو افتاده
از خانه بلوری ماهی ها دیگر صدای آب نمی آمد
فکر چه بود گربه پیر تو کو را به دیده خواب نمی آمد
بار دیگر نگاه پریشانم برگشت لال و خسته به سوی تو
می خواست که با تو سخن بگوید اما خموش ماند به سوی تو
آنگه ستار گان سپد اشک سو سو زدند در شب مژگانم
دیدم که دست های تو چون ابری آمد به سوی صورت حیرانم
دیدم که بال گرم نفسهایت ساییده شده به گردن سرد من
گویی نسیم گمشده ای پیچید در بوته های وحشی درد من
دستی درون سینه من می ریخت سرب سکوت و دانه خاموشی
من خسته زین کشاکش درد آلود رفتم به سوی شهر فراموشی
بردم زیاد انده فردا را گفتم : (( سفر )) فسانه تلخی بود
ناگه به روی زندگیم گسترد آن لحظه طلایی عطر آلود
آن شب من از لبان تو نوشیدم آواز های شاد طبیعت را
آن شب به کام عشق من افشاندی ز آن بوسه قطره ابدیت را